چه احساسات متفاوت و متناقضی دارم این روزها... گاهی سرمستم از خوشی و گاهی غرق در غم ها... گاهی ذوق میکنم و گاهی از استرس ناخن های دستم را خورد میکنم. وقتی شادم مهم نیست هر چقدر می خواهند از کارم ایراد بگیرند. نقد ها را با جان و دل می پذیرم و شنیدنشان چیزی از خوشحالی من کم نمیکند و وقتی از کارم ناراضی هستم فقط با دوباره کار کردن از ناراحتی خارج میشوم. این جمله را مدام برای خودم تکرار میکنم:
"اگر وقتی برای ناراحتی و حسرت خوردن داری، از آن وقت برای تمرین استفاده کن"
بچه های آنجا همه خوبند شاید از تصور من دور باشند اما همه مهربانند.
گاهی که با یکی از همکاران از نگرانی هایم میگویم او هم با من نگران می شود و بعدش سعی میکند هر دویمان را آرام کند. گاهی وقتی می خواهد ستاره را صدا کند اشتباهی اسم من را می گوید و این اشتباه خیلی من را خوشحال میکند. نمیدانم چرا. شاید فکر میکنم در دلش جا باز کرده ام...
زیباست و مهربان... من را به یاد زهرا می اندازد و پرستو... دو دوستی که به داد من می رسیدند. یکی در هنرستان و یکی در دانشگاه...
اهالی منزل هم خیلی هوایم را دارند. سهم کارهای خانه ی من بین اعضا تقسیم شده و من را به شدت لوس کرده اند :). راستش وقتی خسته ام خیلی خوشحال میشوم که هر چه اصرار میکنم پدر نمیگذارد ظرف ها را بشویم و با این کار میخواهد به من بفهماند چقدر دوستم دارد. با این حال بهتر است کم کم کارهای روزانه خانه را خودم انجام بدهم. گرچه واقعا به بعضی کارها نمیرسم. راه دور است و رسیدن من به خانه، دیر...
این روزها احساسم به خودم، به زندگی، متفاوت شده است. لبخندی بیشتر ساعات مرا همراهی میکند. خودم را بیشتر دوست دارم، گرچه همچنان اعتماد به نفسم کم است... خیلی کم... ولی تنها پناهم خداست.
خیلی خوشحالم که خدا این فرصت را به من داد. چیزی که فکرش را نمیکردم و از جایی که به ذهنم خطور نمیکرد. البته این هدیه امام رضا (ع) بود به پدر و مادرم، در زیارتی که اخیرا داشتند. دعای پدر و مادر چیز دیگریست!
و به من ثابت شد که دعای دیگران در حق انسان چقدر میتواند موثر باشد. منی که مورد لطف بسیاری از دوستان هم بودم.
از همه شما ممنونم. زمان دعا کردن من را فراموش نکنید که بسیار محتاجم :)