پرم از حرف های دلتنگی
روزی بود و روزگاری... من و سه تا دختر دیگه توی خوش منظره ترین اتاق خوابگاه باغ ملی شهر یزد، هم اتاقی بودیم. من بودم و سیده و هدهد و پرستو...
پرستو هم کلاسیم بود اما من بیشتر از اون تو خوابگاه میموندم. یه وقتایی من کلاس نمیرفتم، اون میرفت... یه وقتایی میرفت خونشون، مخصوصا از بهمن به بعد که کلاسامون تموم شده بود فقط یه ماهش رو اومد خوابگاه.
وقتی که نبود من رو تختش میخوابیدم. یه واکنش بود که کمتر جای خالیشو احساس کنم. گاهی با بچه ها سر اینکه کی رو تخت پرستو بخوابه بحث میکردیم. بیشتر با سیده البته! وقتی هم که خوابگاه بود من خیلی وقتا رو تختش شیرجه میزدم. همونجور که اون شیرجه میزد. یا وقتی خواب بود خودمو به زور کنارش جا می کردم. بهش وابسته بودم. خیلی دوست داشت من آدم بشم اما آخرشم موفق نشد که مثلا منو درس خون بکنه. یه کاری بکنه حداقل از چند ساعت قبل امتحان کتاب دست بگیرم. موفق نشد از غرغرای من کم کنه... یه جاهایی هم البته باهام هم راهی میکرد. همیشه شاد بود حتی اگه تو دلش غم داشت. همیشه از یه اتفاق کوچیک یه ماجرای هیجان انگیز می ساخت و واسه همه تعریف میکرد. اتفاقی که بعضا منم توش سهیم بودم ولی انقدر هیجان توش ندیده بودم.
روشش برای مقابله با مشکلات فراموشی و شادی بود. واسه همین گاهی که غصه هاش فوران میکرد خیلی سخت بود که ناراحتی و سکوتش رو ببینی...
خصوصیت بارز پرستو رو میزارم "شاد بودن" به معنای واقعی
......
یه وقتایی با هدهد تنها بودم. مینشتیم سر کار، خورد خورد کار می کردیم و خورد خورد حرف میزدیم. از دانشگاه که می اومد تمام اتفاقات ریزی که افتاده بود رو تعریف می کرد. حرفایی که استادا گفته بودن. اینکه دانشکده چه خبر بوده؟ گاهی از خانواده اش می گفت. از دوستاش می گفت (مخصوصا که روابط زیادی با خداسال بالایی ها داشت) از هر دری با هم حرف میزدیم. حتی اتفاقایی که تو مجازستان می افتاد. از هر کدوم از دوستای وبلاگی خبر دست اول داشتیم به هم میگفتیم. اصلا یه وقت هایی زمان میذاشتیم برای وبگردیه دو نفری. مثلا میرفتیم روزهای مادرانه با هم پستش رو می خوندیم. یادش بخیر... چقدر به هم نزدیک بودیم! پشت لپتاپ مینشستیم. شونه هامون به هم میچسبید و گاهی دستامون با هم قاطی میشد و صدامون تو گوش همدیگه میپیچید. چیزی که دلم خیلی براش تنگ شده. گاهی هم منو در حال گریه کردن های یواشکی غافلگیر میکرد. نمیدونم چرا این موقع ها زود پیداش میشد! خیلی وقتا باهاش مشورت میکردم. خیلی خوب بلده چه جوری یه خانم تمام عیار باشه. منم دوست داشتم مثل اون خانم باشم گرچه هیچ وقت موفق نشدم.
خصوصیت بارز هدهد همینه! "خانوم!" بازم به معنای واقعی! اون به عنوان یه دختر خیلی متعادل بود.
سیده.. کسی که روزگار ما رو به هم گره داد از همون ترمای اول و هنوزم این گره باز نشده. خیلی معاشرتی! مسئول آش پختن تو خوابگاه و دعوت کردن بچه ها. مسئول دعای اول و آخر سفره ... و دعای مورد علاقه اش :" ربنا هب لنا..." روحش ظرفیت زیادی داشت برای عبادت و انجام مستحبات. یعنی اگه جلوش رو نمیگرفتی میتونست تا خود صبح سر سفره دعا کنه. بی نهایت پر انرژی و اکتیو. و علاقه مند به کارهای مردونه. اعتماد به نفس رو هم که نگو... در واقع اعتماد و توکل به خدا. کار براش نشد نداشت. بی نهایت مهربون و با ظرفیت. من خیلی به سیده واسه کاراش ایراد میگرفتم خیلی زیاد.. اما اون هیچ وقت ناراحت نمیشد که هیچ. با روی باز میپذیرفت.
خیلی خصوصیت داشت خصوصیت بارزش رو میزارم... ممممممم.... بزار فکر کنم... همون اکتیو و با جنبه بودن!
ما بچه های 206 یه چیز خیلی خوب داشتیم اینکه اگه از چیزی یا کاری ناراحت میشدیم به هم میگفتیم. اگه رفتار نا مناسبی از هم میدیدیم تذکر میدادیم و طرف هم از دستمون ناراحت نمیشد. این بود که بد از 9 ماه با هم بودن موفق شدیم خیلی از اخلاقای بدمون رو کنار بزاریم و از نظر شخصیتی رشد قابل توجهی کردیم..
اون یه سالی که ما با هم بودیم رو هیچ وقت فراموش نمیکنم. چون روابط بی نهایت زیبا و بی نهایت ایده آل بود.
هنوزم جا دارم... :) پر حرفی هام تمومی نداره!
*یکی از وقتایی که شیرجه زدم رو تخت پرستو... داشت زبان میخوند. این یه صفحه از کتابشه!
*یکی از وقتایی که تو اتاقمون مهمون داشتیم. یادم نمیاد جریان چی بود دقیقا! بچه ها یادتونه بگید
*لپ تاپ هدهد:
* کار کردن دو نفره ی من و پرستو:
*جوجه های ماجراهای جوجه ای:
*واقعا دلم از اون غذا های خوشمزه میخواد:
*نوشته های رو طلق یخچال. هدهد نوشته حلال کن جوجه زده، فلش زده به آلارم. این یعنی صبح با صدای زنگش منو بیدار کرده. منم نوشتم میکشمت :) همراه با شکلک ها ...
*حساب کتابا همیشه با من بود. همیشه هم اغلب پولا به من میرسید. در حقیقت من اختلاس میکردم :))
پرستو اینجا نوشته پول ها رو حساب کنید. منم که باید پول میگرفتم: نوشتم سریع تر سریع تر هرچه سریع تر بهتر
*تخت من و میز صبحانه
* قبل از امتحانا می رفتیم و یه عالمه خوراکی میخریدیم با قیمت های کلان. خیلی کم از این چیزا عکس داریم. من فقط اینو داشتم
* در آخر غم انگیز ترین عکسی که دارم... صندلی های خالی... بدون ما...
و ما پخش شدیم در شهر های ایران زمین....
مقطعی ... می گذرد ...حتما پُرید از اتفاق هایِ تازه